نیمه ی دوم زندگی



 

علاقه به نوشتن یا هرچیزی که اسمشو بگذاریم. شاید یه بهونه ی ساده برای چشم چرخوندن بین محتوای فنجون چای هر روز.یا مثلا زندگی روتین رو واکاوی کردن

  • چرا اینجام؟
  • چرا زندگی می کنم؟
  • معنی زندگی چیه؟
  • چرا خدا جهانو خلق کرد؟
  • چرا خدا انسانو خلق کرد؟
  • تهِ  دنیا و عمرم کجاست؟

    و خیلی از چرا های دیگه.

شاید بگین این سوالا چیه بابا.چرا انقدر به همه چیز گیر میدی؟؟؟ زندگیتو بکن چیکار به این کار ها داری.

ادامه مطلب


خسته از شکست های پیاپی. وقتی به خود فکر می کنم به جز تنها جنگیدن با هیولاهای زندگی چیزی به خاطر ندارم.من در ترک عادت از خودِ سابقم، بیزاری جستم، اما .درست مثل سردار شجاعی بودم که بالاخره یک روز خستگی بر او غالب شود.عمری جنگیدن و خلاف جریان روزگار بر اسبی تاختن.به یکباره افسار اسب را رها کردم.کنار گوش اسب نجوا کردم: برو سفید.هرجا تو بروی می آیم.

سفید راه افتاد ،به سمت انتهای دشت سرسبز. چهره ام رفته رفته درهم می شد. اینجایی که مرا می برد جای خوبی نبود! مطمئن بودم. یعنی این دل که دروغ نمی گفت؟ وقتی دل نجوا میکند: داری غرق می شوی؟! و تو، هر لب که باز کنی، تنها نمی دانم» است که برزبانت جاری می شود.این ها همه یعنی گم شدن.

حیوان رفته رفته سرعت می گرفت .تا جایی که دیگر  کسی به گرد پایش نمی رسید.پریشانی حالم به موهایم سرایت کرد. هر دسته از ان جمع، پریشان و ملتهب شد.دستم را به یال های اسب بَند کردم  و بلند داد زدم: کجا داری می روی سفید؟!

هر آن ممکن بود به زمین بیفتم.

-سفید؟ بایست! .گفتم بایســـت!

شیهه ای کشید.آسمان غرید.ابرها، خشمگین ، یکی پس از دیگری به روی هم شمشیر می کشیدند .از ترس به خود پیچیدم.اینجا دیگر کجا بود؟! کجا می رفتم؟!! وقتی اسب چنین دیوانه وار به سمتی که نمی دانم می تاخت چه باید می کردم؟!

باید اسب چموش را دوباره رام  می کردم. انگار به همان روز های وحشی قبلی برگشته بود.

چشم گرداندم تا افسار پیداکنم اما.افسار پوسیده به من دهن کجی کرد! اه از نهادم بلند شد. افسار نازنینی که این همه برای تهیه اش زحمت کشیده بودم؟؟؟ از ان قهوه ای چرمین فقط یک طناب پوسیده و بی فایده باقی بود.

این یعنی.میان  دشتی که انتهایش تا ابتدایش فرسخ ها فاصله داشت، روی اسبی که بی صاحب و افسار شده بود، بی جهت می تاختم. نه. من نمیتاختم!!! اسب بود که مرا سوار خود کرده بود و می تاخت. یا شاید من اجازه دادم او سوار من شود و من را به سمتی که نمی دانم ببرد.

تنها و بی کس. بدون آب و غذا.

دلم نجوا کرد: اگر عاقل بودی، افسار خود  به دست ناخود نمی سپردی.»

 


خسته از شکست های پیاپی. وقتی به خود فکر می کنم به جز تنها جنگیدن با هیولاهای زندگی چیزی به خاطر ندارم.من در ترک عادت از خودِ سابقم، بیزاری جستم، اما .درست مثل سردار شجاعی بودم که بالاخره یک روز خستگی بر او غالب شود.عمری جنگیدن و خلاف جریان روزگار بر اسبی تاختن.به یکباره افسار اسب را رها کردم.کنار گوش اسب نجوا کردم: برو سفید.هرجا تو بروی می آیم.

سفید راه افتاد ،به سمت انتهای دشت سرسبز. چهره ام رفته رفته درهم می شد. اینجایی که مرا می برد جای خوبی نبود! مطمئن بودم. یعنی این دل که دروغ نمی گفت؟ وقتی دل نجوا میکند: داری غرق می شوی؟! و تو، هر لب که باز کنی، تنها نمی دانم» است که برزبانت جاری می شود.این ها همه یعنی گم شدن.

حیوان رفته رفته سرعت می گرفت .تا جایی که دیگر  کسی به گرد پایش نمی رسید.پریشانی حالم به موهایم سرایت کرد. هر دسته از ان جمع، پریشان و ملتهب شد.دستم را به یال های اسب بَند کردم  و بلند داد زدم: کجا داری می روی سفید؟!

هر آن ممکن بود به زمین بیفتم.

-سفید؟ بایست! .گفتم بایســـت!

شیهه ای کشید.آسمان غرید.ابرها، خشمگین ، یکی پس از دیگری به روی هم شمشیر می کشیدند .از ترس به خود پیچیدم.اینجا دیگر کجا بود؟! کجا می رفتم؟!! وقتی اسب چنین دیوانه وار به سمتی که نمی دانم می تاخت چه باید می کردم؟!

باید اسب چموش را دوباره رام  می کردم. انگار به همان روز های وحشی قبلی برگشته بود.

چشم گرداندم تا افسار پیداکنم اما.افسار پوسیده به من دهن کجی کرد! اه از نهادم بلند شد. افسار نازنینی که این همه برای تهیه اش زحمت کشیده بودم؟؟؟ از ان قهوه ای چرمین فقط یک طناب پوسیده و بی فایده باقی بود.

این یعنی.میان  دشتی که انتهایش تا ابتدایش فرسخ ها فاصله داشت، روی اسبی که بی صاحب و افسار شده بود، بی جهت می تاختم. نه. من نمیتاختم!!! اسب بود که مرا سوار خود کرده بود و می تاخت. یا شاید من اجازه دادم او سوار من شود و من را به سمتی که نمی دانم ببرد.

تنها و بی کس. بدون آب و غذا.

دلم نجوا کرد: اگر عاقل بودی، افسار خود  به دست ناخود نمی سپردی.»

 


اسارت:

خسته از راهی طولانی، بر زمین گداخته راه می رفتند.صدای هشدار گونه ی سربازان از هرجایی شنیده می شد.گاهی صدای خنده هایی که مثل خنجر در قلب فرو می رفت.شانه های خمیده ی سربازانت، همراهانت. صدای زجه های دخترانی که پدرشان را از دست داده بودند؟

زیر لب زمزمه کرد:شاید این پایان کارم باشد.

ادامه مطلب


به نام خدا

نام داستان: یک پیاله خون

ژانر:غیرطبیعی،حماسی،تاریخی

خلاصه:در سرزمین های دور، دختری به دنیا  آمد .آمدنش خوش یمن و مبارک بود.همه می گفتند دختر آدریان باعث برگشتن خوشبختی شده . اولین بار که خواست نفس بکشدو به گریه افتاد، صدای گریه ی نوزادی  آتش جنگ ها را خواباند. حقیقت این صلح چه بود؟ چه رازی در پشت نفس های آن دختر بود؟ آیا این صلح پایدار  می ماند؟

 

نویسنده:همای سعادت(آبجی زهرا)

 

yesلطفا بدون اجازه نشر ندید.با احترام

 

ادامه داستان در اینجا

 


گاهی اوقات صبر می کنی، .

انتظار که می کشی تازه دستت میاد چه ادمهای بزرگی بودن اونایی که تونستن . مگه نه؟ خودت بهتر می دونی!

می دونی صبر یعنی چی؟

یعنی به خدا نشون بدی چقدر به اینکه دوستت داره مطمئنی ؟ با یه پخ جا میزنی؟؟؟ زیراب همه ی حرفای قبلتو میزنی؟ یا پاش وامیستی؟

صبرو میشه تمرین کرد. با چیزای کوچیک شروع کنیم میشه.

من از اینکه هر روز یه مقدار کم از یه کتابو بخونم شروع کردم.یعنی مثلا یه کار بزرگ رو به قسمت های کوچیک تقسیم کنی و هر روز فقط همونقدر که مشخص کردی( نه بیشتر، نه کمتر) انجامش بدی.

سه چهار روز میشه شروع کردم. دیروز به خاطر خستگی مهمونی در حدی که میشد.امروزم که. نگم بهترهindecision

ولی تمرین باحالیه.قویت میکنه.امتحانش ضرر ندارهlaugh تازه کلی تحملت بالاتر میره.برای کسایی که مثل خودم زود جوش میارن توصیه میشه!(تاثیرشو دیدم که میگم! یه دقعه ترمز اعصابتو میکشی، جلوی زبونت وایمیسی! عاالیه واسه من که اینطور جواب داد) یعنی تو یه موقعیتی بودم که اگه زهرای قبلی بود صداشو بالاتر میبرد و چیزای بدی میگفت! .اما وقتی صدام پایین تر اوردم و جلوی زدن حرفای بعدیمو گرفتم فهمیدم داره تمرینش جواب میده. wink

 

اگه شمام انجام دادین بیاین تجربه هاتونو بگینcoolwinkفعلا.

 


به نام خدا

نام داستان: یک پیاله خون

ژانر:غیرطبیعی،حماسی،تاریخی

خلاصه:در سرزمین های دور، دختری به دنیا  آمد .آمدنش خوش یمن و مبارک بود.همه می گفتند دختر آدریان باعث برگشتن خوشبختی شده . اولین بار که خواست نفس بکشدو به گریه افتاد، صدای گریه ی نوزادی  آتش جنگ ها را خواباند. حقیقت این صلح چه بود؟ چه رازی در پشت نفس های آن دختر بود؟ آیا این صلح پایدار  می ماند؟

 

نویسنده:همای سعادت

 

yesلطفا بدون اجازه نشر ندید.با احترام

 

ادامه داستان در اینجا

 


به نام خدا

نام داستان: یک پیاله خون

(تاریخی و حماسی و.)

خلاصه:در سرزمین های دور، دختری به دنیا  آمد .آمدنش خوش یمن و مبارک بود.همه می گفتند دختر آدریان باعث برگشتن خوشبختی شده . اولین بار که خواست نفس بکشدو به گریه افتاد، صدای گریه ی نوزادی  آتش جنگ ها را خواباند. حقیقت این صلح چه بود؟ چه رازی در پشت نفس های آن دختر بود؟ آیا این صلح پایدار  می ماند؟

 

نویسنده:همای سعادت

 

yesلطفا بدون اجازه نشر ندید.با احترام

 

ادامه داستان در اینجا

 


به نام خدا

نام داستان: روی خط مرزی

نوع:داستان کوتاه

نویسنده:همای سعادت_زهرا

#لطفا_بدون_نام_کپی_نشود

سخن کوتاه با خواننده:

 بعضی ها داستان نوشتن رو کار فرهنگی میدونن

و برای دسته ای حکم تفریح داره و برای بعضی ها  هم حکم تمرین.

پس شمام لطف کنین و با نظراتتون همراهی کنین.:58a8809e35f6a_default_t(15):

اختیار انتخاب داستانی که میخواید بخونید هم با خودتونهsmiley 

خوندن این داستان برای زیر بیست سال توصیه نمیشه

 

 

قبلا با این هدف که ادامه بدم ننوشته بودم، اما به ناگاه تصمیم عوض شد.surprise

نظر یادتووووون نره!!!

در پایان از همگی ممنونمheart

#بدون_ذکر_نام_کپی_نشود

#همای_سعادت

#زهرا


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها